مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

من و مامانی و بابایی

تولد رایحه و گلی جون

24 مهر روز عید قربان رفتیم تولد رایحه و خانم زهرا که البته اصلش روز تولد رایحه بود ولی دیگه خاله جون محبوبه 2 تا یکی کرده بودش.اون روز هر کدوم از شما فسقلیا یه سازی می زدید و تا آخرش یا تو خوابت میومد یا اوحد کوچولو یا... ...
29 مهر 1392

چهارمین مسافرت

بابایی پیشنهاد داد که آخر هفته یه سفر بریم و وقتی پرسید کجا بریم من طبق معمول همیشه گفتم شماااااااااااال ولی چون زمانش کوتاه بود تصمیم گرفتیم یه جای نزدیک بریم و در آخر رفتن به شهر همدان تصویب شد.پنجشنبه(4 مهر) ساعت 5 راه افتادیم و دیگه وقتی رسیدیم همدان هوا تاریک شده بود‚ برای بابا طاهر عریان از تو ماشین یه دستی تکون دادیم و رفتیم سمت گنج نامه و وقتی خیالمون راحت شد که گنج نامه هنوز پابرجاس رفتیم به سمت هتل پارسیان آزادی ‚اونجا بود که گفتن یه اتاق 2 تخته دارن و یه سوییت‚وقتی رفتیم اتاق رو ببینیم دیدیم که ای وای دو تا تخت با یه متر فاصله تو اتاقه‚اونوقت چه جوری می خواستیم بخوابیم.من روی یه تخت بابا هم رو یه ...
8 مهر 1392

7ماهگیت مبارک

گل پسر قند عسل چقدر زود داری بزرگ میشی و هر روز خودتو بیشتر توی دلمون جا میکنی  ‚وایـــــــــــــــــــــــــیییییییییییییییییییی که میخوام درسته قورتت بدم(اون وقت دوباره باید سزارین بشم که درت بیارن ) ...
3 مهر 1392

تولد مامان مریم

طبق معمول هر شب وقتی از خونه مامان جون بر گشتیم خونمون تا شما رو بخوابونم توی تختت با یه صحنه ای مواجه شدیم ‚ پشت در خونه پر از گلبرگای رنگی بود‚در رو که باز کردم لامپا همه خاموش بود و خونه پر از شمع بود و یه عالمه گلبرگ روی زمین.بابا حامد سورپرایزمون کرده بود(چه می کنه این بابا حامد ).شما هم که اون موقع شب بابایی رو دیدی خواب از سرت پرید و مارو تا آخر جشن تولد همراهی کردی و کلی برای مامانی قر دادی تپل مامان .                                                             &n...
1 مهر 1392
1